بله، بله، بله... همه میگویند و ما هم قبول داریم که فیلمسازی (یا سریالسازی، فرقی نمیکند) یک کار جمعی است و حاصل تلاش هماهنگ گروهی دهها نفر که اگر یکی از اعضای گروه کارش را... خودتان بقیهاش را میدانید دیگر، نه؟ خب، بهنظرتان چه باید گفت وقتی با مورد عجیبی نظیر جری ساینفلد روبهرو میشویم؟ کمدینی که با کمک دوستش سریالی را طراحی میکند، در نوشتن متن سریال نقش اصلی را دارد، کل فضاسازی و وقایع را براساس شخصیت واقعی خودش میچیند، نقش اصلی سریال را بازی میکند،
با استندآپهایی که در ابتدای هر اپیزود از اجراهای خودش میگذارد به آن قسمت سمتوسو میدهد، و درنهایت هم اسم شخصیت اصلی و اسم سریال را، رسما و علنا، بدون ذرهای رودربایستی، میگذارد جری ساینفلد! یک نمایش یکنفرهی کامل. و بعد چه اتفاقی میافتد؟ نهتنها تمام سیتکامها و کمدیهای آمریکایی که از دههی نود به بعد ساخته میشود مستقیم از حاصل کار او تأثیر میپذیرند، بلکه کتابها و مقالات دانشگاهی متعددی منتشر میشود دربارهی «فلسفه و ساینفلد» و نوع جدیدی از طنز که با این سریال شکل گرفته است. موفقیتی که از بسیاری از کارهای گروهی در اين چند دهه چشمگیرتر و تأثیرگذارتر است.
و حالا ساینفلد (Seinfeld) چیست؟ سیتکامی دربارهی چهار دوست، سه پسر و یک دختر، که سرگرم زندگیشان هستند و وقت آزادشان را یا در آپارتمان جری ساینفلد در نیویورک میگذرانند یا در رستورانی در همان نزدیکی. موقعیت آشنایی است، نه؟ یاد دوستان افتادید؟ یا چگونه با مادرتان ملاقات کردم؟ یا تئوری بیگبنگ؟ بله، این نوع چیدن شخصیتها و روابط و مکانها در سیتکامهای این دو دهه مشخصا از ساینفلد تأثیر گرفته؛ ویژگیهایی که در بعضی سریالها با داستانها و شخصیتهای جدید جواب داده و در بعضی دیگر نه. اما اگر اینها دلایل اصلی جذابیت ساینفلد بود، قاعدتا الان و بعد از گذشت حدود سی سال از پخش فصل اول آن و سر رسیدن نمونههای جدیدتر و خوش رنگولعابتر، تماشایش باید کمی کسالتبار (همراه با حس ازمدافتادگی) میشد دیگر، نه؟ اما چطور است که دقیقا برعکس این اتفاق افتاده؟ یعنی اتفاقا برای کسانی که مثل نگارنده شیفتهی دوستان و تئوری بیگبنگ اند، ساینفلد تازگی و جذابیتی خاص (از نوع روشنفکرانه) دارد؟
بیایید بحث را از جایی دیگر پی بگیریم: اواسط ساینفلد، فکر کنم فصل چهار یا پنج، طی چند اپیزود شوخی بینظیری با خود سریال میشود. اینکه جری ساینفلد و دوست صمیمیاش جرج کاستانزا تصمیم میگیرند سریالی کمدی برای شبکهی انبیسی (یعنی پخشکنندهی ساینفلد) بسازند. طرح سریال را مینویسند و پایلت (قسمت اول) آن را میسازند. طرح سریال چیست؟ «سریالی دربارهی هیچچیز». بازیگر اصلی آن کیست؟ «جری ساینفلد». شخصیتهای سریال چه کسانی هستند؟ «دوستان جری، یعنی جرج و کریمر و الین، البته با بازی بازیگرانی متفاوت». نتیجه چه میشود؟ «انبیسی از پایلت خوشش نمیآید و طرحشان را رد میکند!» در آن چند اپیزود، جری بارها و بارها روبهروی مدیران کمپانی انبیسی مینشیند و توضیح میدهد «سریالی دربارهی هیچچیز» یعنی چه. و تکتک جملههایش، توضیح همان سریالی است که او دارد درش بازی میکند و ما داریم تماشایش میکنیم. و همین «هیچچیز» در گذر زمان تبدیل میشود به مهمترین وجه متمایز میان ساینفلد و آثار متعاقباش. یعنی در شرایطی که زندگی روزانهی چند جوان تم اصلی هر سه سیتکام موفقی است که بالاتر نامشان آمد، هیچیک از آنها نخواست یا نتوانست ذات ساینفلد را از آن خود کند و سریالی بسازد دربارهی هیچچیز. همهی این آثار یک خط داستانی پررنگ دارند. یک داستان اغلب عاشقانه (راس و ریچل، تد و رابین) که در سایهی شخصیتپردازی پرکشش کاراکترهای این سیتکامها، تماشاگر را به دام میاندازد.
ساینفلد اما از ابتدا تا انتها ابسورد است. قصههایش واقعا مختص به یک اپیزود بیست و گاهی چهل دقیقهای است و در اپیزودهای بعد ادامه پیدا نمیکند. بارها و بارها یکی از شخصیتها در یک قسمت با شخصیتی از جنس مخالف دوست شده و در قسمتهای بعد، هیچ خبری از او نشده است. داستان دنبالهدار ندارد و به همین دلیل هم اصلا انسجام داستانی ندارد. در یک اپیزود کریمر یخچالاش را میفروشد یا جرج از ورود به یک رستوران منع میشود، اما در اپیزودهای بعد نه کریمر مشکل بییخچالی دارد نه جرج مشکل ورود به رستوران. حالا فکر میکنید اینها تماشاگر را اذیت میکند؟ یا مثلا جری ساینفلد و لری دیوید (دیگر طراح سریال) حواسشان به این تناقضهای داستانی نبوده؟ نه! درواقع موقع تماشای همان اولین اپیزودهای ساینفلد میفهمید که آن تکههای فوقالعادهی استندآپ کمدی اول هر اپیزود، حکم آغاز دیالوگی یکطرفه با تماشاگر را دارد؛ انگار جری ساینفلد دارد به تماشاگر میگوید که «بنشین که میخواهم با شخصیتهای محبوبات برایت قصهای تعریف کنم دربارهی گم کردن ماشین در پارکینگ/ زدن حرفی نامناسب در یک جمع/ خریدن یک کاناپهی نو/ ماندن توی رودربایستی/ شروع یک شغل جدید و....» تماشاگر هم این دیالوگ ناگفته را شنیده و پذیرفته. میداند که قرار نیست دنبال انسجام بگردد. فقط مثل بچهی خوب مینشیند و یک داستان بهغایت ابسورد با کاراکترهایی اغلب اغراقشده را تماشا کند تا به پوچی اتفاقهای روزمرهی زندگیاش، به داستانی دربارهی هیچچیز بخندد. جدا که هوشمندانه و فوقالعاده است. تماشایش را از دست ندهید.
- ۰ ۰
- ۰ نظر